پارساپارسا، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

پارسا و خاطراتش

سلام. به وبلاگ پارسا و خاطراتش خوش آمدید.

سلام. من پارسا هستم، متولد 20 آذر 98. مامان و بابام منو خیلی دوست دارند و منو هدیه ای از جانب خدا می دونند.😊

از این که به وبلاگ من سر می زنید، ممنونم😊

من و کریسمس و سال نوی میلادی ۲۰۲۱

یک روز که با مامان اینا رفته بودیم خرید فروشگاهی، دیدیم که بیرون فروشگاه کاج کریسمس و بابانوئل و اینا گذاشتند. ما هم افتخار دادیم با این تزئینات جشن سال نوی میلادی خارجیها عکس انداختیم. سال نوی میلادی ۲۰۲۱ بر همه جهانیان مبارک. البته ما طرفدار همون عید نوروز خودمون هستیم که اوایل بهاره و بیشتر حس نو شدن به آدم میده. پس پیش به سوی سال ۱۴۰۰ که داریم یواش یواش بهش نزدیک میشیم. این هم عکس کریسمسی من: ...
24 دی 1399

شب یلدای سال ۹۹

آخر آذر ماه شد و دومین شب یلدای عمر من رسید. میگن این شب یلدا، بلندترین شب ساله. منم دیگه تو این شب یلدا، یک سال و ده روزم شده و کلی بزرگ شدم. مامان لباس و شلوار شب یلدای هندونه شکلم رو تنم کرد و با مامان و بابا رفتیم طبقه بالا که خونه بابابزرگ و مامان بزرگه. مامان بزرگ کلی خوراکی های شب یلدایی گرفته بود، مثل هندونه، آجیل، انار و شکلات. منم با همه اینها عکس انداختم و از همه شون خوردم. جاتون خالی دومین شب یلدای عمرم، بهم خیلی خوش گذشت. همش هم چراغ های خونه رو نشون بقیه می دادم که یعنی جیزا روشند. خوب این هم عکس های یلدایی من در سال ۹۹: ...
7 دی 1399

واکسن یک سالگی من

سه چهار روز بعد یک ساله شدن من، یک روز صبح بابا و مامان منو از خواب ناز بلند کردند و مامان یه صبحونه ای به من خوراند و بعدش سوار ماشین، راهی مرکز بهداشت شدیم. تو اتاق واکسن، مامان روی صندلی نشست و منو رو پاهاش نشوند و آستین دست چپم رو بالا زدند و یه آمپول خوشگل تو بازوم فرو کردند. منم مختصر گریه ای کردم و بعد سوار ماشین برگشتیم سمت خونه. ولی چشمتون روز بد نبینه که وسط راه و تو ماشین، استفراغ شدیدی کردم و همه صبحونه ای که با بی میلی خورده بودم، رو ریختم بیرون. تو خونه که رسیدیم، مامان همه چی رو شست و بابا هم داخل ماشین رو تمیز کرد. مامان منو حموم هم کرد و ترتمیز شدم. بعد استفراغ حالم کاملا خوب بود و تو خونه بازی و شادی می کردم. مامان حدسش میره...
2 دی 1399

جشن تولد یک سالگی من

روز پنجشنبه، ۲۰ آذر ۹۹ من رسما یک ساله شدم و مامان و بابام تو خونه بابابزرگ و مامان بزرگ برام جشن تولد گرفتند. دایی و پسردایی و زن دایی هم اومدند. از صبح مامانم خونه رو تزیین کرد. تم تولدم بچه رئیس بود و تزییناتم شبیه این تم بود. بابا بزرگ بادکنک هامو باد کرد و زدیم به دیوار. با عکس های ماهگردم از بدو تولد تا ۱۲ ماهگی هم یک ریسه خوشگل مامانم ساخت و دیوار زدند. بابا هم یک کیک خوشگل به قنادی سفارش داد و گرفت. اینم من با میز تولدم که لباس نو و شلوار جین و کراوات پوشیدم، البته کراواتم بعدا درآوردم: اینجا به زور کلاه بوقی سرم هست، ولی زود برش داشتم: اینجا هم سوار سه چرخه کادوی تولدم از بابا و مامان  شدم: این هم کیک خوشگل تولدم که خی...
1 دی 1399

دوازدهمین ماهگرد و یک ساله شدن من

چه زود 12 ماه گذشت و من دوزاده ماهه و به عبارتی یک ساله شدم. انگار همین دیروز بیست آذر 98 بود که من دنیا اومده بودم و همه چه قدر خوشحال بودند. الان خیلی بزرگتر از اون وقت هام شدم. فعلا هفت تا دندون درآوردم، چهار تا بالا و سه تا پایین. همچنان فقط بابا و دد میگم. تعداد خواب ها کم ولی با مدت طولانی تر شده. با گرفتن چیزی می تونم بایستم. فعلا راه نیوفتادم و چهاردست و پا میرم این ور اون ور. آخرین عکس ماهگردم هم با خرمالوها برایم ساختند و منو لباس و شلوار جین و کراوات پوشوندند و با این خرمالوهای خوشمزه دوازده شکل عکس ماه گرد انداختم .البته با زحمت زیاد، چون دیگه اصلا یک جا بند نیستم. بعدش هم خواستم برم خرمالوها بردارم که بهم هلی کوپتر و هوا...
23 آذر 1399

دیدن برف پاییزی از پنجره اتاقم

اولین برف پاییزی تو ماه آذر شروع به باریدن گرفته و داره همه جارو سفیدپوش می کنه. من هم از پنجره اتاقم دارم به برف نگاه می کنم. البته پارسال هم برفو دیدم ولی یادم رفته. چه قدر برف و مناظرش زیباست. ...
23 آذر 1399