پارساپارسا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پارسا و خاطراتش

تاب جدیدم

یک تاب نو و بزرگ، عموم به من داده که توش تاب بخورم و بازی کنم. البته دیگه با تاب نمی خوابم و فقط بازیشو دوست دارم، اونم کوتاه. ممنونم از عمو. اینم عکس من در تاب جدید و بزرگم: ...
21 آبان 1399

من تو حیاطمون در ماه مهر

بالاخره فصل پاییز، فصلی که من توش به دنیا اومدم، از راه رسید. یک روز سوییشرت خوشگلم رو پوشوندنم و با مامان و مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم حیاط و چند تا عکس کنار درخت انار حیاطمون و گل های داوودی باغچه انداختیم. اینم عکس های ماه مهری من: ...
21 آبان 1399

اولین تیلیت آبگوشت خوردن من

وقتی در اوایل یازده ماهگی بودم، یک روز ناهار مامانم یه چیز خوشمزه برام آورد که نارنجی رنگ بود، منم با کیف خوردم. مامانم گفت این تیلیته، پارساجون و خیلی خوشمزه و مقویه. تیلیت رو از آب آبگوشت درست می کنند که داخلش نون می ریزند. خلاصه که خیلی از تیلیت خوشم اومد. کاش بازم به من از چیزای خوشمزه بدن. اینم عکس من و تیلیت آبگوشت: ...
21 آبان 1399

لپ گل گلی بعد آب بازی تو وان

تو این عکس، از آب بازی تو وان آب گرم دراومدم که حسابی بهم چسبید و گرماش، لپ هامو قرمز کرد. یک کلاه خوشگل  جدید هم برام خریدند و رو سرم گذاشتند که سرما نخورم. ولی بعدش من زود کلاه رو درآوردم. برعکس نوزادی هام که کلاهی بودم، الان دیگه خیلی کلاه دوست ندارم. زود هم رفتم از سبد اسباب بازیم، ماشینمو درآوردم که بازی کنم. ...
21 آبان 1399

دهمین ماهگرد من

بیستم مهر شد و من ده ماهه شدم. دیگه کلی بزرگ شدم و چیزای جدید یاد گرفتم. می تونم با گرفتن چیزی، بایستم. صداهای بیشتری از خودم در می یارم و خوراکی های متنوع تری می خورم. موهامم که در شش ماهگی، از ته زده بودند، الان تو ده ماهگی کلی بلند شده. خلاصه که دارم واسه خودم کسی میشم. اینم عکس دهمین ماهگرد من با لباس و شلوار کادوی عمه جونم و عدد دهی که با مدادرنگی هام، برام ساختند. ...
21 مهر 1399

بازی با جاروبرقی

یک روز که مامان بزرگ داشت خونه رو جاروبرقی می کشید، من از جارو برقی ترسیدم و گریه کردم. مامان بزرگ هم برای این که ترس من از جاروبرقی از بین بره، اون جارو رو کنار من گذاشت تا باهاش بازی کنم. منم بهش دست زدم و دیدم بله، چیز خطرناکی نیست و نباید ازش بترسم. جدیدا گاهی این طوری می کنم، شاید مقدمه برای ایستادن باشه: و این هم عکس های من و جاروبرقی: ...
18 مهر 1399

بازی با دایی و خاله

یک روز تو خونه مامان بزرگ، مهمونی بود و خاله و دایی اینا اومده بودند. منم از صبح لباس های خوشگلم رو تنم کرده بودند و خوشحال از اومدن اونها بودم. بعد که اومدند با خاله و دایی، حسابی بازی کردم و بهم خوش گذشت. اینم منم که کنار خاله و دایی، باهاشون بازی می کردم. و خاله و دایی ، منو با سه چرخه ام تو خونه مامان بزرگ، سواری دادند: خلاصه که اون روز مهمونی، خیلی بهم خوش گذشت. کاش بازم تندتند بیان اینجا....
18 مهر 1399