پارساپارسا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

پارسا و خاطراتش

اسباب بازی های سوار شدنی من

بعد از این که ماه پنجم من تموم شد و وارد ماه شش شدم، دیگه می تونم کمی با کمک و تکیه گاه داشتن بشینم. برای همین یه سری اسباب بازی برای من بابا و مامان خریدند که سوارشون شم، البته کوتاه و با کمک و نظارت بابا مامان. مثل روروئک، ماشین، راکر خرسی،فیل بالشی و تاب. که مخصوصا عاشق تابم هستم. اینم عکس های من با چیزایی که سوارشون شدم: و اینم عکس من در تاب دوست داشتنیم: ...
18 خرداد 1399

تیپ من تو فصل گرما

من چون اواخر آذر دنیا اومدم و شروع فصل سرماها بود، همیشه لباس آستین بلند و شلوار بلند و جوراب و حتی کلاه می پوشوندنم. ولی وقتی خرداد شد و هواها گرم، مامانی دید که دیگه نیاز نیست لباس های گرم تن من کنه و به من آستین کوتاه و شلوارک و اینها پوشوند که خیلی بهم این تیپ جدیدم با لباسهای تابستونی می یاد. یه کلاه خوشگل تابستونی هم برام خریدند که دیگه حسابی تیپم با این کلاه، آخرشه. اینم عکس من در ۵.۵ ماهگی با تیپ لباس های تابستونی بهاری: ...
18 خرداد 1399

مهارت های من در ماه ششم عمرم

تو ماه شش، هر چی دستم می گرفتم، سریع می بردم دهنم که ببینم خوردنی هست یانه. مثل عکس زیر که دارم اسباب بازی مارم رو می خورم: در این سن، خیلی هم راحت می غلتم و چرخ می زنم و یهو مامان می دید که منو صاف تو تخت گذاشته ولی من نود درجه چرخیدم. برای همین مامان، بالش ها رو کنارم می گذاره که یهو نیفتم. مثل عکس های زیر: راستی دیگه الان خیلی راحت، وقتی برعکسم می کنم، سر و گردنمو بالا می گیرم: خیلی هم علاقه دارم، پاهامو ببرم بالا و این کار از افتخاراتمه. یک روز صبح هم که مامان داشت پوشک منو عوض می کرد، پامو بردم بالا و  یهو در یک حالت ، انگشت پامو کردم تو دهنم و  مامانم خیلی واسش جالب بود، مثل عکس زیر: از پایان ماه چهارم هم کلمه ای...
18 خرداد 1399

اولین عید سعید فطر

بالاخره ماه رمضون تموم شد و روزی رسید که مامان اینا دیگه از صبح می خوردند و می گفتند عید فطر شده. ما از صبح عید فطر رفتیم خونه بابابزرگ و مامان بزرگ و من از تلویزیون، مراسم نماز عید فطر رو تماشا کردم که برام جالب بود. بعدش خاله و دایی هم اومدند پیشمون و جمعمون جمع شد. ناهار هم مامان بزرگ یه آبگوشت خوشمزه بار گذاشته بود که به همه چسبید. خلاصه که به من در این عید سعید فطر خیلی خوش گذشت. عیدی هم از خاله ام، یک لباس تابستونی خوشگل گرفتم. دستش درد نکنه. این عکس من در روز عید فطر با لباس عیدیمه که خیلی ازش خوشم اومد: اینم منم در صبح عید فطر و مراسم نماز عید فطر که داره از تلویزیون پخش میشه: ...
6 خرداد 1399

آفتاب گرفتن در بالکن

تو بهار که هواها گرمتر شد، مامان و مامان بزرگ منو گاهی می بردن تو بالکن برای مدت کوتاه که هم هوا بخورم و هم پاهام و دستهام آفتاب بخورن. چون آفتاب برای رشد من خوبه و بهم ویتامین دی میده. منم از بالکن مناظر اطرافم رو تماشا می کنم و برام خوشاینده. اینم عکس من در بالکن در حال آفتاب گرفتن با کلاه مخصوصم که هم برای حمومه و هم جلوی تابش آفتاب به صورتم رو می گیره: ...
1 خرداد 1399

خرید رفتن های من

بله، ما دیگه بزرگ شدیم و گاهی با مامان اینا خرید هم میریم. مثل عکس های زیر که با مامان و مامان بزرگ و منم سوار کالسکه، رفتیم فروشگاه محله مون و چند تا چیز خریدیم و برگشتیم.البته من وارد فروشگاه نشدم و با مامان بزرگ بیرون منتظر موندیم که مامان خریدهاشو بکنه و برگرده. مامان خریدهارو زیر کالسکه من گذاشت که براش سنگین نشه تو پیاده وری. منم بهم خیلی خوش گذشت و گردش خوبی بود. اینم عکس من با خریدهایی که کردیم: و این هم عکس من جلوی فروشگاه: ...
1 خرداد 1399

اولین شب های قدر زندگیم

تو یه شبهایی از ماه رمضون بود که دیدم مامان بزرگ دیرتر از همیشه می خوابه و قبل خوابش، کلی دعا و قرآن و نماز می خونه. مامان بزرگ به من گفت که پارساجون، امشب شب قدره و تو شب قدر مسلمونا دعا و عبادت می کنند و حاجت و نیازهاشون رو برای خدا بیان می کنند. بعد مامان بزرگ منم نشوند روی پاهاش و با هم قرآن خوندیم و دعا و راز و نیاز کردیم. اینم عکس من در حال قرآن خوندن تو شب قدر یا همون شب احیا: ...
30 ارديبهشت 1399

پنجمین ماهگرد من

بیستم اردیبهشت و در ماه رمضان، من پنج ماهه شدم و برام ماهگرد گرفتند. به این صورت که مامانم از حیاط چند تا برگ چید و اونارو تمیز کرد.بعد با اون برگ ها یک عدد پنج خوشگل ساخت و از من با این عدد پنج چند تا عکس انداخت. بعدش هم تو میزناهارخوری واسم شمع روشن کردند که با مامانی فوت کردیم. جای کیک هم شله زردهای خوشمزه ای که مامانم پخته بود، گذاشتند. اینم عکس ماهگرد پنجم من با بلوزشلوار نویی که پوشیدم: ...
23 ارديبهشت 1399

اولین زلزله در زندگی من

نوزده اردیبهشت بود و تقریبا داشتم پنج ماهه می شدم، که یک شب اتفاق عجیبی افتاد. ما اون شب خونه بابابزرگ بودیم. ساعت حدودای ۱۲:۴۸ دقیقه شب که من خواب خواب بودم، یهو زمین چند لحظه لرزید. مامانم اون موقع بیدار بود و ترسید و بابابزرگ رو صدا زد. بعد بابابزرگ هم مامان بزرگ رو بیدار کرد و همه رفتیم تو یه جای امنی از خونه. زلزله سنج بابابزرگ هم آژیر کشید. البته با وجود این همه سروصدا، من بیدار نشدم و این ماجراهارو از مامانم شنیدم. حدودا یک ساعت مامان و بابابزرگ و مامان بزرگ بیدار موندند و وقتی دیدند، زمین دیگه نمی لرزه و همه چی آرومه، رفتند خوابیدند. منم تو همون گهواره ام که از اتاق آورده بودند بیرون، دوباره بردند تو اتاق و اصلا بیدار نشدم و زلزله رو ...
23 ارديبهشت 1399