پارساپارسا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پارسا و خاطراتش

مهارت های من تو ماه پنجم عمرم

بله، تو اواخر  ماه پنجم عمرم، من دیگه می تونستم غلت بزنم و نیم ور شم. یه شب که مامانی داشت سریالش رو از تلویزیون می دید و منم رو تشک بازیم داشتم بازی می کردم، یهو برای مامان چند تا غلت زدم و مامانی رو شگفت زده کردم. مامانی فورا چند تا فیلم و عکس از هنرنمایی من گرفت. اینم عکس من در حالی که غلت زده و نیم ور شدم: ...
22 ارديبهشت 1399

اولین ماه رمضان زندگی من

وقتی من ۴.۵ ماهه شدم، ماه رمضان شروع شد. تو این ماه، وضعیت ناهار و شام مامان و بابا فرق کرده بود و مامان ناهارش رو غروب ها می خورد و می گفت این افطاریه پارسایی. قبل از تاریکی هوا، هم هیچی نمی خورد و می گفت روزه هستم. من که فعلا کوچولو هستم و نمی تونم روزه بگیرم، ولی ایشالله وقتی به سن تکلیف رسیدم، منم همراهشون روزه می گیرم و پای سفره افطار، روزه مو باز می کنم. اینم عکس من کنار شله زردهای خوشمزه ای که مامانم برای افطار درست کرده بود: و اینم عکس من کناره سفر افطار تو خونه مامان بزرگ و بابابزرگ در اولین ماه رمضون عمرم: ...
17 ارديبهشت 1399

حیاط گردی های من

الان که فصل بهاره و هواها خوب و دلپذیر شده، مامانم منو گاهی می یاره تو حیاط که هوایی بخورم و زیبایی های فصل بهار رو هم ببینم. گاهی سوار کالسکه تو حیاط می چرخیم و گاهی تو بغل. اینم عکس کالسکه ای من تو حیاط ساختمون و کنار سبزی شاهی هایی که بابابزرگ کاشته: و اینم عکس دیگه من تو حیاط که بغل مامان بزرگ بودم: ...
17 ارديبهشت 1399

حمام های من

من هر هفته ، یه حمومی هم میرم که ترتمیز شم. البته فعلا از حموم یه مقدار می ترسم و موقع شستنم گریه می کنم که ایشالله بزرگتر شم، درست میشم و میشم عشق حموم. چند تا اردک خوشگل هم دارم که با خودم می یارم تو وان حمومم و باهاشون آب بازی می کنم. اینم عکس من در وان حموم با اردک هام: ...
17 ارديبهشت 1399

اخم های من

بله، ما گاهی اخم هم می کنیم که مامانم، میگه اخمت هم بانمکه فندقی. اینم عکس من اخمو که تازه از خواب پا شده بودم و دیدم مامانم هی داره ازم عکس می اندازه و واسه همین اخم کردم که ما فعلا حس عکس نداریم، ولی کو گوش شنوا و  مامانم هی عکس می انداخت. ...
17 ارديبهشت 1399

واکسن چهار ماهگی

یک روز، صبح زود، مامان و بابا منو شال و کلاه کردند و گذاشتند تو ماشین که بریم مرکز بهداشت برای واکسن چهارماهگی من. صبح بهاری سردی بود و برای این که مرکز بهداشت خلوت باشه، مامان و بابا، زمان اول وقت رو برای واکسن من انتخاب کردند. خلاصه رسیدیم مرکز بهداشت که اول قطره فلج اطفال رو به من دادند خوردم که گریه ام از همون موقع شروع شد و بعد یک آمپول به ران راستم و یک آمپول به ران چپم زدند که گریه ام بیشتر شد. بعد واکسن، زودی برگشتیم خونه که من دیگه تو ماشین و خونه آروم شده بودم. تو خونه هم مامانی برای حفظ بهداشت پاهای منو و همه لباسهامو شست و مرتب هم قطره استامینوفن بهم می داد که تب نکنم. اون روز و فرداش و تا یک هفته بعدش، حالم خوب بود ولی یک هفته بع...
13 ارديبهشت 1399

ماهگرد چهارم پارسا

بالاخره چهار ماه از لحظه تولد من گذشت و من چهار ماهه شدم. مامانم این بار با لگوهام برام عدد چهار ساخت و ازم در کنارش عکس انداخت. شب هم جشن کوچیکی در کنار بابا و مامان به مناسبت ماهگرد چهارمم داشتم. کیکم هم این بار یک ژله قرمز خوشرنگ کوچک بود. اینم عکس هایی از ماهگرد چهارم عمر من: ...
11 ارديبهشت 1399

مهارت های من تو ماه چهارم عمرم

تو ماه چهارم، دیگه می تونستم اجناس رو با دستم بگیرم و بیارم سمت دهنم که ببینم خوردنیه یا نه. البته برای مدت کوتاه و بعد از مدتی، اجناس از دستم می افتادند. همچنین می تونستم وقتی منو به پشت می گذارند، گردنمو بیارم بالا و اطرافمو بررسی کنم. اینم عکس هایی از توانایی های جدید من تو ماه چهارم عمرم: ...
11 ارديبهشت 1399

اولین سیزده به در من

روز سیزدهم از سال نو بود که دیدم مامانی این بار بساط ناهار رو تو بالکن برپا کرد. بابایی به من گفت که ایرانیها رسم دارن روز سیزدهم عید، ناهارشون رو بیرون از خانه و تو طبیعت بخورن و در این روز میرن به دل طبیعت. ما امسال سیزده به در به دلیل حفظ بهداشت و سردی هوا، بیرون نرفتیم و تو همون بالکن خونمون، سیزده مون رو به در کردیم. ناهار هم جوجه کباب بود که من نمیشد بخورم، چون من غذام شیره، ولی ایشالله سالهای بعد ما هم قاطی جوجه خورها میشیم. عصرونه هم چایی و کیک ، مامان و بابا تو بالکن خوردند. اینم عکس اولین سیزده به در من در بالکن خونه: ...
9 ارديبهشت 1399